×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

خاطرات

خاطراتی که جایی نمیشه گفت

× یه سری اتفاقات تویه زندگی آدم میوفته که دوست داره یه جا بگه ولی نگران میشی که برات بد بشه نه اینکه مشکلی پیش بیاد فقط نمیخواد کسی جز خودت اینا رو بدونه خخخخخخخ
×

آدرس وبلاگ من

meran-mehran.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/meran62

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

خاطرات خصوصی

 با سلام

میخوام از این به بعد بیشتر بیام اینجا و از خاطراتم براتون بنویسم

خاطره هایی که جایی نمیشه گفت

البته بخاطر خصوصی بودنش نمیشه جایی گفت

اینجا خوبیش اینه که کسی نمیشناستت

وقتی میخوای شروع به نوشتن کنی اونم در مورد خاطرات نمی دونی از کجا شروع کنی اولش میگی راحته ولی شروع به تایپ که میکنی گیر میکنی

گیر کردنش برای اینه که تا به حال برای کسی اینا رو نگفتی

البته نگفتنش دلیل بر این نمیشه که همش توش مسائل شخصی باشه بعضی وقتا آدم تو دار میشه

مدتها پیش با دختری دوست بودم بنام آتنا بهش میگفتم آتی، خیلی دختر خوبی بود همیشه و همه جا پایه بود اولین بار اوایل تابستون سال 1389بود که تویه چهار باندی باهاش آشنا شدم اون موقع یه سانتافه ی سفید داشتم ـ که در حال دور دور کردن بودم چشمم افتاد به دختری که لباس ورزشی پوشیده بود و داشت  پیاده روی میکرد و با هندزفری آهنگ گوش میداد چند بار از کنارش رد شدم توجهی نکرد تا اینکه سر یکی از کوچه ها با ماشین اومدم جلوش نگاهی کرد و خندش گرفت و گفت ببخشید متوجه نشدم ، فکر کرده بود چون حواسش نبوده من داشتم بهش میزدم ـ منم سریع ماشین رو پارک کردم و باهاش شروع به صحبت کردم و به ناچار با هم پیاده روی کردیم تا بتونم باهاش بیشتر آشنا بشم 

 با کلی حرافی تونستم مخش رو بزنم تا بتونم باهاش راه برم

یه مسافت حدود 3 کیلومتر رو باهاش رفتم تا تونستم ازش شماره بگیرم

واقعا ارزشش رو داشت خیلی خوشگل بود 

شمارش رو گرفتم و بعد یکم دیگه پیاده روی ازش جدا شدم

نیم ساعت بعد بهش زنگ زدم خیلی برای اولین تماس تحویلم نگرفت یکم خورد تو ذوقم ولی گفتم ارزشش رو داره ، باهاش قرار گذاشتم باهم بریم برای فردا بیرون ، فرداش با هم رفتیم سفره خونه آرشیا ـ این بار رفتارش با اون روز که دیدمش فرق کرده بود یکم خودش رو جمع جور کرده بود ـ بهش گفتم بعد اینجا پایه ای بریم بام کرج ساعتش رو نگاه کرد و گفت ولی باید زود برگردم ـ فوری رفتیم سمت بام ـ اونجا ماشین رو پارک کردم و گفتم بیا بریم قدم بزنیم همین طور قدم زنان به سمت پایین بودیم گه رسیده بودیم به آزادگان  کلی برام حرف زد انگار با حرف زدن و قدم زدن بهم نزدیک تر شده بود با تاکسی برگشتیم پیش ماشین گفت که دیرش میشه . داشت کم کم از حرف زدن هاش حرکاتش خوشم میومد و تیپ و قیافش برام داشت میشد اولویت دومم براش از خودم و گذشتم گفتم خیلی خوب به حرفهام گوش میداد از این آدما نبود که بپره تویه حرفت یا اگه به هر دلیلی حرفت قطع میشد برای ادامه صحبتت همیاری میکرد و میگفت داشتی میگفتی مثلا فلان خب بقیش ـ مدتی گذشت اوایل قرارها مون هفته ای یکی دو بار بود رفته رفته بیشتر و نزدیک تر میشد تا جایی که هر روز همدیگرو تویه یک کافی شاپ می دیدیم

روز های خوبی باهم داشتیم آخر هفته ها با دوستاش و دوستام تویه باغ ما جمع میشدیم و کباب ـ جوجه ـ مشروب و استخر ـ خیلی خوش میگذشت. معمولا شبا آخر شب همه ی دوستان میرفتن و منو آتی با هم میموندیم ویلا .

آتی یه دختر باکره بود و همیشه موقع سکس مشکل داشتیم اون از سکس آنال و دردش متنفر بود .، تا یه شب 3 آبان 1389 رفته بودیم ویلا ، بصورت بی سابقه ای داشت بارون میومد اون شب بارونی من اشتباه بزرگی کردم و ناخواسته بکارت آتی از بین رفت خیلی حالش بد شده بود ، منم گیج و مبهوت ـ طفلی آتی خون نصبتاً زیادی از دست داده بود ، بی حال جلوی شومینه رویه کاناپه خودش رو جمع کرده بود و دراز کشیده  بود و به آتیش داخل شومینه خیره شده بود و اشکاش سرازیر میشد ـ فقط سکوت بود سکوت ، سکوت . ، رفتم حموم برگشتم دیدم رویه کاناپه خوابش برده بغلش کردم بیدار شده بود ولی چشماش رو باز نمیکرد بردمش رویه تخت روش رو پوشوندم و خودم اومدم جلو شومینه و سیگار روشن کردم

تو فکر بودم که چه کاری بود کردم ، حالا چی میخواد بشهـ از بیفکری خودم داشتم خودم رو سرزنش میکردم ولی کاری بود که اتفاق افتاده بود و کاریش نمیشد کرد ، آتی رو خیلی دوستش داشتم ، این دوست داشتنه بهم قوت قلب میداد که با کسی بودم که بهش علاقه دارم و میدونم اونم منو دوست داره

به خودم اومدم دیدم نزدیک صبحه و پاکت سیگار که سر شب بازش کرده بودم تموم شده رفتم پیش آتی پیشش دراز کشیدم متوجه اومدنم نشد خوابم برد بیدار شدم ساعت رو دیدم ساعت 10 صبحه و آتی رو کنار ندیدم صداش کردم جوابی نیومد چندین بار صدا زدم جوابی نداد حموم دستشویی رو دیدم نبود از اتاق رفتم بیرون نگران شدم گوشیش رو گرفتم دیدم گوشیش تویه خونست یکم خیالم راحت شد رفتم از ساختمان بیرون دیدم داره گل های دور استخر رو آب میده و تراس رو شسته صداش کردم و به شوخی با صدای آلندلونی گفتم نمی خواهی به این مرد صبونه بدی

خندید گفت همین الان عشقم و فورری اومد پیشم گفت صبحت بخیر مرده من ـ من هم خوشم اومد هم یکم برقم گرفت ، مرده من وای خدای من ، وای دیشب رو یادم اومد . اون زود تر از من رفته بود داخل ساختمان و داخل آشپزخونه دیدم میز رو چیده فقط یه چای کم داشت که اونم آمده کرد و آورد

اونجا حس زندگی مشترک بهم دست داد نمیدونستم بایدخوشحال باشم یا ناراحت

نشستیم برای خوردن صبحانه ، با یک نگاه عاشقانه و عمیق به من گفت مهران جان 

بقیش رو بازم براتون مینویسم

امیدوارم تا اینجاش رو پسندیده باشین

یکشنبه 27 فروردین 1396 - 11:42:05 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
آمار وبلاگ

12049 بازدید

3 بازدید امروز

2 بازدید دیروز

30 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements